صندلی مینیبوس
و یک دستش زیر کتاب فیزیکی بود که معلم داشت درس می داد. تا زنگ خورد، کتابش را بست و به سرعت از در کلاس بیرون دوید. من هم کتاب هایم را زیر بغلم زدم و خودکارهایم را توی جیبم ریختم و با کیف نیمه بازم دوان دوان از در کلاس خارج شدم. طول راهرو را دویده بود و به راه پله رسیده بود. پله ها را دوتا یکی، پایین می رفت. سرعتش زیاد بود و به گرفتنش امیدی نداشتم. پایین پله ها رسیده بود و داشت وارد حیاط می شد. فهمیدم تلاشم بی نتیجه است و امروز هم به او نمی رسم. روی پله ها نشستم و کتاب و خودکارهایم را توی کیفم ریختم و زیپش را بستم. به پایین پله ها که رسیدم، ...
Click
To Read Full Article