مرسی عزیز!
سرش را بالا می آورد. هندزفری اش طبق معمول گره کور خورده و از گردنش آویزان است. می گوید: «هوم؟» دوباره سرش را پایین می اندازد و با لحنی که بخواهد مرا از سرش باز کند، می گوید: «نمی بینم، حوصله ی این چیزها رو ندارم.» می گویم: «آره جون خودت! بازی جام جهانی باشه، تیم ملی هم باشه، بعد تو نبینی! من که می دونم یواشکی داری تو موبایلت نگاه می کنی.» همان طور که سرش پایین است، حق به جانب می گوید: «می خواستی اون جوری گند نزنی تا تو هم فوتبال ببینی.» عصبی می گویم: «من گند زدم یا تو که با سینی کوبیدی توی تلویزیون؟ حالا مامان رو گول زدی، اما من با چشم های ...
Click
To Read Full Article