کودکی مداد رنگی میخواهد تا سقف خانهاش را رنگینکمان کند
از کوچه که می گذرید تنگاتنگ خیابان سوز تندی صورت تان را دستکاری می کند؛ پاییز است و خبر از سردی زمستان می دهد. حالا صدای کمانچه پیرمرد تاخورده ای که سایه نشین درخت پیاده روست، رنگ آمیزی دلنشین اما غریبی دارد که من می فهمم و مردمانی که درد غربت را چشیده اند. دختر جوانی که شتابان می رود پولکی در جعبه مقوایی پیش روی آقای کمانچه می اندازد تا من باور کنم درک حال و روز دیگران ارتباطی به سن و سال ندارد. همین که هفت، هشت ساله شدیم، برف و باران، خزان و تابستان را فهمیدیم. دارا و ندار را هم می فهمیم؛ یعنی می فهمیم ماه بدر کامل، گاهی هلال و زمانی نازک ...
Click
To Read Full Article