ستارهها میمیرند
دستم را بردم سمت آسمان و شمردم: «یک، دو، سه... سه! فقط سه تا؟» به من لبخندی زدی و گفتی: «مگه قبلاً چند تا بودن؟» نگاهم هنوز به آسمان خیره بود. آرام گفتم: «زیاد... خیلی زیاد!»/ - آره. تو این دنیا هرچیزی یه روز می میره، حتی ستاره های تو! آرام سرت را به سمتم برگرداندی و نگاهت را به نگاهم گره زدی. نفس عمیقی کشیدی و گفتی: «تو زندگی ات چند بار ناامید شدی؟» بین گفتن و نگفتن مردد بودی که با صدایی آرام گفتی: «هربار که ناامید بشی، یکی از ستاره هات خاموش می شه. توی خاموشی آسمون غرق می شه، از غرق شدن محو می شه.» گوش هایم از صدای بلند حقیقت سوت کشید. به ...
Click
To Read Full Article