هفتمین روز ؛ مردمی که برای اولین بار نگران بارانند | تولد فرشته و تابش نور بر سیاهی
«دو سال انتظار کشیدم. روزها را شمردم و رویا بافتم. دلم که تنگ می شد با موتور به روستای شان می رفتم. برادرش موبایلش را گرفته بود تا نتواند با من حرف بزند. دو سال رفتم و آمدم تا بالاخره راضی شان کردم. خانه کوچکی ساختم و قرار شد ۱۰ روز دیگر برویم خواستگاری. زلزله ولی آمد و همه چیز را با خودش برد.» اینجا رویای برباد رفته زیاد است، مثل همین یکی که «علی» برای مان تعریف می کند. او البته دلخوش به سلامتی دلبر است و می گوید دوباره همه چیز را از نو خواهد ساخت./ می گوید بعد از زلزله بی اعتنا به همه خرابی ها و بدبختی ها، فقط موتور را برداشته و به روستای ...
Click
To Read Full Article