حکایت مشت یک قلچماق پهلوان پنبه
پاندول ساعت دیواری ۴ سالی می شد که از حرکت ایستاده بود، خانه اما با تمام محتویاتش پاندول وار داشت به عقب و جلو لمبر می خورد./ صدای زنگ در را که شنیدم پایم را زمین گذاشتم و از روی صندلی ننویی پشت پنجره پذیرایی بلند شدم رفتم در را باز کنم. ننه آیلار چادرش را ضربدری گره زده بود دور بچه عذرا خانم و داشت با شلنگ، وسط حیاط به گل های قالی آب می داد. بچه عذرا خانم سنگک سق می زد و با مفی بر بینی زنجیر پلاستیکی پستانکش را می کشید. در که باز شد مش اسماعیل لحاف دوز، همسایه زیرزمین خانه پدری، دست های پینه بسته اوس عباس دستفروش سر گذر محله منیریه را که ...
Click
To Read Full Article