مقدمهای بر سفر اسب
همه منتظر می ماندند تا ابراهیم بیاید. صفحه های لاستیکی را پهن می کردند روی میزها و مهره ها را می چیدند. آن ها که می خواستند بلیتس بازی کنند ساعت ها را صفر می کردند و می نشستند و گپ می زدند تا صدای پای ابراهیم روی پله های تخته کوب عمارت کلاه فرنگی بیاید. صدایی واضح و متفاوت از قدم گذاشتن باقی آدم ها، صدای پای آدمی که می خواهد حضورش را مخفی کند و نمی تواند. برای ابراهیم همه چیز از همین مخفی کاری زیاد شروع شد. کتاب هایش را با روزنامه جلد می کرد که کسی نفهمد چی می خواند، هر بار هم با یک روزنامه که کسی از روزنامه ها پی به علایق سیاسی یا نظرات ...
Click
To Read Full Article