ماجرای نجات کودکی که با آبنبات خفه شده بود
کار روزانه اش تمام شده بود و داشت به سمت خانه می رفت. سال ها بود که سر صحنه نرفته و عملیات نجات را انجام نداده بود. تااینکه آن کودک را در حیاط دید. کودکی که روی دستان مادرش تقریبا بی جان افتاده و حتی نفس هم نمی کشید. صدای فریادهای مادر و اشک های مردمی که دور او جمع شده بودند، او را به سمت این صحنه کشاند./ امدادگری که توانست بار دیگر زندگی ببخشد و در عرض چندثانیه پراضطراب، نفس را به پسربچه و لبخند شادی را به پدر و مادر آن کودک بخشید. قهرمان این داستان از آن ثانیه های پراضطراب می گوید و چند ماموریت زندگی بخش دیگرِ خود را نیز روایت می کند. علی ...
Click
To Read Full Article