قصههای نان و نمک(۴۹)/ یک عکس ساده که نجاتت میدهد!
برای سخنرانی و برگزاری یک کارگاه در مشهد، خودم را رساندم فرودگاه مهرآباد. ماشین را در پارکینگ ترمینال یک پارک کردم. ساختمانی قدیمی، خسته و دودگرفته. مردی توی پارکینگ سرگردان بود، خسته، با چند چمدان. از سر چرخاندنش معلوم بود که دارد دنبال ماشینش می گردد. چند بار ریموتی که دستش بود را زد اما بی فایده بود./ به واسطه ی سال ها سفر و مأموریت – و البته یک بار گم کردن ماشینم در پارکینگ – یاد گرفته ام این کار را بکنم، به دو دلیل: یکی اینکه وقتی خسته و گیج از هواپیما پیاده می شوم یا حتی در یک مال یا پارکینگ بزرگ، دنبال ماشین نگردم و دیگری اینکه حادثه ...
Click
To Read Full Article