ارفکی ها بذر امید می کارند
صدایی، تاریکی و سکوت محله را می شکند. بچه ها به بزرگترها خبر می دهند که ماشین نذری رسیده و این یعنی یک وعده غذای گرم در میان خانه هایی که روزهاست چیز دندان گیری نخورده اند./ آفتاب از طاق آسمان رفته و در سیاهی گم شده اما همه چیز داغ و گداخته است. مردهایی که در تاریکی به خانه برمی گردند تا کسی از احوالشان جویا نشود و احتمالا سراغ طلبش را نگیرد. جایی در جنوب شهر، آن سوی دیوارهای صابون پزخانه، آن طرف تر از اتوبان آزادگان، در میان کارتن خواب های خلازیر و بومهن، جایی که امید به باریکی مویی شده اما هنوز پاره نشده، در می زنیم و ظرف های غذا برروی ...
Click
To Read Full Article