میخواهم شتر شوم!
دوباره برق رفت. دفتر به قاعده کوره آجرپزی داغ شده است. نفس از گرمگاه سینه ام بیرون نمی آید و همان بهتر که نیاید چون اگر بیاید با گرمگاه بدتری روبه رو می شود. شما یادتان هست چه شد که تابستان اینقدر داغ و بدقلق شد؟ شما یادتان هست چطور سه نفر عقب و دو نفر جلو سوار پیکان های زهوار در رفته بدون کولر می شدیم؟ چطور صلاة ظهر تابستان زیر ظل آفتاب پا روی آسفالت تفتیده می گذاشتیم و گل کوچک می زدیم؟ مگر تابستان نیست؟ پس چرا در هیچ پس کوچه ای تیر دروازه گل کوچک کاشته نمی شود که مشتی سرتق دنبال توپ دولایه بیفتند؟ اصلاً شما می دانید که واقعاً هوا گرم است ...
Click
To Read Full Article