قصههای نان و نمک(۵۴)/ ۱۳۰ تومن و یک فحش؛ تصویر یک سیستم بیاعتماد!
کارتن کوچکی را با اتوبوس از شهرستان برایم فرستاده بودند. از باربریِ ترمینال زنگ زدند، رفتم بگیرم. یک حجره شلوغ، به غایت کثیف، درهم وبرهم، با دفترهای قدیمی و چرک مُرده که مردی میانسال با ریش انبوه و موهای کم پشت، بی حوصله جواب مردم را می داد. خودم را معرفی کردم. کارت شناسایی خواست. گفت: این جور مواقع حتی اگر بتوانم این کار را بکنم، انجامش نمی دهمو به نظرم دور زدن قانون است و سودجویی. کارت بانکی ام را با نارضایتی گرفت و همان طور که داشت فحش های دُرشت به اداره مالیات و کارمندهایش می داد، گفت: – خودشون نشستن رو صندلی، بعد هی پول مُفت از ملت می ...
Click
To Read Full Article