روزهایی از جنس پارچه های نخی
در ذهن من، همه ی مادربزرگ ها مامانی بودند. اگر از کسی اسم هایی مثل مامان جون، عزیز، مامان عزیز و اسم های دیگر می شنیدم، خیلی تعجب می کردم و وقتی اسم مادربزرگ را می پرسیدند، احساس می کردم با همه ی اسم ها خیلی فرق دارد و خیلی منحصربه فرد است. آخر هفته ها، ساعت ۱۲، دنبال زهرا می رفتم. کلاسش طبقه ی اول بود؛ کلاس نرگس دو. دو سال از زهرا بزرگ تر بودم. روزهای دیگر در حیاط منتظرش می ماندم؛ ولی پنج شنبه ها فرق داشت... مامان، جلوی در مدرسه با چند تا ساک که لباس های خانگی مان داخلش بود؛ منتظر می ماند. ایستگاه اتوبوس، فاصله ی زیادی با مدرسه نداشت. ...
Click
To Read Full Article