روایتی از اهالی روستای سفیدسنگان؛ «رومینا را فقط پدرش نکشت»
خاله می گوید رومینا دختر خیلی شادی بود، دلش می خواست برود عروسی، دلش می خواست عروس شود، مکثی می کند و جمله اش را این طور تمام می کند: «بچه بود، خیلی بچه بود خب.»/ به گل های قالی خیره مانده ایم، توی اتاق من و زنی که کنارم نشسته غریبه هستیم، مادر، سه تا از خاله ها و دخترخاله رومینا هم هستند، مادر بزرگ با موهای حنا بسته، وسط آشپزخانه نشسته است، حرف نمی زند، جای دیگری است و فقط گاهی چیزی از روی زمین برمی دارد، می گیرد میان دستانش، می تکاند، چیزی مثل غبار. می تکاندش جایی دورتر از اینجا. زنی که کنارم نشسته هم زبان جمع است، این امتیاز او باعث شده ...
Click
To Read Full Article