رنج نامه ای از دیار داغدارم ایلام
دارم خفه می شوم از درد دیدن ها و نگفتن ها!، روانم فروپاشیده از درد شنیدن ها و نگفتن ها!، دارم جان می دهم از بس که نگفتم و ننوشتم!، وقتی وجدانم گُر می گیرد از دیدن و شنیدن هر روزه فاجعه در این مُلک ماتم گرفته، می گویند: “آنها که چیزی می نویسند از دردها و مرگ ها، آن ور آبند! و خیالشان راحت است که قاضی و داروغه سراغشان نمی آید!، اما تو همین الان هم شش ماه زندان نرفته داری که امروز فردا باید بروی!” گوئی می خواهند دوزی از مسکن تزریق کنند به وجدان پر از درد و رنجم با این حرف ها! و چه بی فایده! اما دیگر بس است هر چه ننوشتم، خودم بهتر از آنها می ...
Click
To Read Full Article