خواستگار شکستخوردهای که ۳ نفر را کشت
گیج بود هنوز؛ باورش نمی شد؛ او، اینجا، با این دستان آلوده به خون؟ چگونه توانسته بود؟ این مسیر را چگونه آمده بود؟ چگونه نشانه گرفته بود و چطور شلیک کرده بود؟/ یک، دو، سه... تعداد گلوله ها را هم نمی دانست حتی؛ چشمانش را بسته و انگشتش را بر ماشه فشرده بود. نگاهی به پیکرهای سرخ انداخت، رو برگرداند. فرار؛ این کلمه در ذهنش دور می خورد، اما به کجا؟ چطور؟ از بیرون صداهایی شنید؛ حالا بود که همه جمع شوند و او را دستگیر کنند. گریز، ناگزیر بود؛ پس گریخت. یک ماه، دو ماه، سه ماه، حساب روزها و ماه ها را فراموش کرده بود. زندگی پنهانی، ناشناس، هراسی همیشگی، ...
Click
To Read Full Article