خاطرات وکیل/ من،ارسلان،۱۶ساله،بی مادر، حالا دیگر خراطم،نه سارق مسلح
بیش از چند دقیقه به پایان کلاس نمانده بود. این را از نگاه کردنهای مکرر دانشجوها به ساعت مچی یا گوشی موبایلشان فهمیدم. دیگر حرف زدن و درس دادن مشتری نداشت. خودم را به تریبون کلاس نزدیک کردم تا وسایلم را بریزم توی کیف و بچه ها را خوشحال کنم./ چشمم به گوشی تلفنم خورد و چند تماس بی پاسخ را دیدم. در همین حال مسئول آموزش دانشکده از شیشه پنجره کلاس با نشان دادن تلفن همراهش ، حالی ام کرد که موبایلت را جواب بده. با لب خوانی متوجه شدم چندبار از دادگستری زنگ زده اند و چون پاسخگو نبوده ام به دفتر دانشکده گفته اند که با آنها تماس بگیرم. نوجوان۱۶ساله ای ...
Click
To Read Full Article