خاطرات وکیل/ متهمی با یک کیلو شیشه، ترسان از کشف یک بطری مشروب!
نیمه شب بود که حسن اومد خونه و گفت کفش و کلاه کن تا بریم شمال. تعجب کردم .آدمی که برای رفتن به شاه عبدالعظیم صد تا بهونه رنگ وارنگ میاورد یک دفعه اون هم آخر ماه که به قول خودش کفگیرش به ته دیگ خورده اومده و پیشنهاد شمال میده .با خودم گفتم حتما زهر ماری خورده و حالیش نیست چی میگه ،تا اینکه دیدم لنگ و افتابه به دست داره شیشه های ماشین رو تمیز میکنه .من رو که دید گفت مگه نگفتم آماده شو .گفتم جدی گفتی؟ واقعا میخوای منو ببری شمال؟گفت:آره مگه شوخی دارم ..../ عاطفه که درگیر یک پرونده سنگین قضایی بود این حرفها را برایم گفت. - هنوز ۷صبح نشده بیدارم ...
Click
To Read Full Article