سیاهی یک فرار
مینا شنیده بود وقتی فرار کند، زنان مهربان و تنهایی هستند که به او سرپناه می دهند و می تواند در ازای کار در خانه آن ها زندگی راحتی داشته باشد./ ، یک بار به تهران رفته بود. به خاطر بیماری مادرش همراه او در بیمارستان های تهران سرگردان بود، هیچ کس را در آن جا نمی شناخت. مقداری پول در کیف داشت که برای چنین روزی پس انداز کرده بود. در ترمینال برخلاف تصورش به راحتی بلیت خرید. وقتی داخل اتوبوس شد بدون اعتنا به شماره بلیت و صندلی در کنار زنی میان سال نشست و وقتی مرد جوانی خواست به سرجای خودش برود، اجازه گرفت در کنار آن زن بنشیند. اتوبوس به راه افتاد، ...
Click
To Read Full Article