چشمهای آقا نمره یک بود!
در این روز های صعب که هم سهل است وهم ممتنع شاید سپری نمودن لختی از وقت با جادوی تاریخ در داستانواره ای کوتاه کمترین پیشکش صاحب قلم باشد. باشد که مقبول افتد./ بالکن آپارتمان شماره سیزده چنان بی رنگ گشته بود که انگار منتظر یک تعارف است تا غرور اشرافی اش را به کناری نهد و هری پایین بریزد. می خواهد بیزاری اش از گردش نامراد چرخ و شلاق خدوی نوکامگان را در کرنای سنتی به جا مانده از سالیان بر سر هر کوی و برزن به جماعتی دوزاری عیان پیشکش کند. خسته است از بس که هر کس و بی ربطی را به خود دیده و خیر ندیده، خسته است از خونین نگاه داشتن گونه هایش تنها با ...
Click
To Read Full Article