قصههای نان و نمک(۷۳)/ روایت یک جلسه که نیمهکاره تمام شد
برای جلسه با یک مدیر توی اتاقش نشسته ایم، حرف هایش را سر حوصله می زند. من و همکارم می شنویم و نکاتی را به عادت همیشه توی دفتری که همراهم است یادداشت می کنم، نوبت حرف زدن من که می شود.../ برای جلسه با یک مدیر توی اتاقش نشسته ایم، حرف هایش را سر حوصله می زند. من و همکارم می شنویم و نکاتی را به عادت همیشه توی دفتری که همراهم است یادداشت می کنم، نوبت حرف زدن من که می شود آقای مدیر گوشی اش را برمی دارد، سرش را تکان می دهد یعنی دارم می شنوم و همزمان مسیر انگشتش را از آنطرف میز می بینم که صفحه گوشی را اسکرول می کند. حرفم را ادامه نمی دهم، سکوت می ...
Click
To Read Full Article