قصههای نان و نمک(۶۸)/ عادت میکنی عزیزم! خوب میشی!
دوستم چهارماهی می شود ازدواج کرده. نشسته روبرویم و دارد برایم حرف می زند: - توی مجتمع هر هفته نوبت یکی از همسایه هاست که هم در ورودی اصلی رو قفل کنه، هم در پارکینگ رو. مدیر ساختمون هم یه پیرمرد خیلی محترم و دقیقه. حواسش به همه چی هست. دیشب خانمم اومده ناراحت! گفتم چی شده؟ گفت:«مدیرساختمون با من خیلی برخورد بدی داشت.» آقا منو میگی! عصبانی شدم! گفتم:«چه برخورد بدی؟» گفت:«اومده به من میگه این بار سومه که توی این هفته در پارکینگ رو نبستید!» من ماموریت بودم و قرار شده بود خانمم این هفته درو ببنده که یادش رفته بود. گفتم:«راست میگه بنده خدا!» ...
Click
To Read Full Article