داستان کوتاه/ عروسی
مصیب روی صندوق چوبیِ میوه که وسط حیاط برایش گذاشته بودند، نشست. مهدی دلاک، پیرمردی لاغر، کوتاه قد وکچل، آینۀ گردش را به دست مصیب داد. جای انگشت ها به مرور رنگ سفید قاب پلاستیکی آینه را چرک مرد کرده بود. مهدی دلاک همان طور که لبه زنگ زدۀ قیچی را با گوشه پیراهنش پاک می کرد، گفت: مبارکه. انگشت های پینه بسته اش با استادی روی موهای شبرنگ مصیب ضرب گرفته و انگار با قیچی یکی شده بود. موها را به دقت شانه و کوتاه می کرد. مرغ و خروس ها دور پاهای مصیب دانه می چیدند. ممد مطرب در نی انبانش می دمید. مرغ با حرکت پاهایش، چینه دانش را می جنباند و قد قد می ...
Click
To Read Full Article