آدینه با داستان/ دوست داشته نشدن
مات نگاهش کردم. نام فامیلی من را از کجا می دانست؟ چهره اش آشنا نبود، صدایش را هرگز در زندگی نشنیده بودم و آهنگ آن صدا انگار از یک دنیای خارج از تمام دنیای شناختی من می آمد. چشمانش برق درشتی زد: فریمان؟ همچنان لبخند مسخره ای اطراف لب هایم را پوشانده بود. مرد شروع کرد به حرف زدن و من وانمود می کردم می شناسمش. حال پسرم را پرسید و همسرم را. گفتم خوبند و دست بوسند! من نه پسری داشتم و نه همسری! اما این مرد خوب می شناخت ام. خودش را به اتاقم دعوت کرد. روی کاناپه ی تک نفره ولو شد. همیشه مردها وقتی روی کاناپه می نشینند ولو می شوند. تازه آن موقع بود ...
Click
To Read Full Article