پایان بیقراری
از روزی که ابوالفضل آمده، محله در سکوت خفته. آدم های اینجا رؤیای روزهای اعزام را می بینند. زمان عقبگرد کرده به سال۶۱؛ به تیر ماه؛ به رمضان داغ ۶۱. ابوالفضل و همقطارهایش محو شده اند در میان دود اسپند. نگاه کم سوی پدر و مادر دوان به سوی اوست. «حیدر» کم طاقت تر از همسرش است، از روزی که ابوالفضل دست برد در شناسنامه اش، چشمان پدر تر شد؛ «یعقوب» دیگری شد و پی یوسفش اشک ریخت. کاروان آهسته در حال حرکت است، ابوالفضل از لابه لای دود سفید نمایان می شود، لبخند همیشگی را به چهره دارد، مادر به این فکر می کند که دردانه اش در لباس خاکی چقدر زیبا شده، ...
Click
To Read Full Article