نقاشیفروشی
در حال پایین آمدن از کوه های دربند بودیم که دختربچه ای را دیدیم. ایستاده بود و به رهگذران نگاه می کرد. چند نقاشی هم کنارش چیده بود./ معنی بله تکان داد. مقوایی روی زمین افتاده بود، آن را برداشت و گرفت سمت ما و گفت: «برایم می پدرم، مداد را از او گرفت و برایش نوشت. پرسیدم: «خانه اسمشان «هایدا» و «مسعود» بود. کمی با هم حرف زدیم. پدرشان بنا بود و برای این هایش را خریدیم. کمی جلوتر دیدیم یک ردیف نقاشی از دیوار آویزان است. دختر «لیلی»، خواهر هایدا و مسعود، کلاس اول بود. از او هم دوتا نقاشی خریدیم و برایشان آرزو کردیم روزی نقاش
Click
To Read Full Article