قــبـل از عــیـــد
مامان گفت: «حواست به غذا باشه تا من برگردم. گذاشتمش روی شعله ی کم. خوب مواظب خونه باش.» و با گام های بلند رفت که آماده بشود./ چرخید طرفم: «نزدیک عید که می شه انگار هی زمین زیر پای من کشیده می شه، انگار هی کشیده می شه. برم یه خرده خرت وپرت واسه ی نونواری خونه و چند تکه لباس واسه ی خودم بخرم. ناسلامتی عیده، ما هم دل داریم!» - زودی برمی گردم. نمی خوام همه اش توی دست و بالم باشه. دستم را گذاشتم روی سرم و داد کشیدم: «وای، بدبخت شدم! من مسئولیتی قبول نمی کنم!» و ادامه دادم: «ماما... مامان... من درس دارم، به خدا خیلی درس دارم!» مامان دکمه های ...
Click
To Read Full Article