شمع امید
یکی بود یکی نبود، چهار شمع به آهستگی می سوختند و در محیط آرامی صدای صحبت آن ها به گوش می رسید: «من صلح و آرامش هستم، اما هیچ کسی نمی تواند شعله ی مرا روشن نگه دارد. من باور دارم که به زودی می میرم ...» سپس شعله ی صلح و آرامش ضعیف شد تا به کلی خاموش شد. «من ایمان هستم. برای بیشتر آدم ها دیگر در زندگی ضروری نیستم، پس دلیلی وجود ندارد که روشن بمانم ...» «من عشق هستم ولی توانایی آن را ندارم که دیگر روشن بمانم. انسان ها من را در حاشیه ی زندگی خود قرار داده اند و اهمیت مرا درک نمی کنند. آن ها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود عشق ...
Click
To Read Full Article