سمفونی
این بار هندزفری را توی گوشش نگذاشت. یکی از سمفونی های موتزارت را پلی نکرد. از کتاب خانه اش کتابی برنداشت. این بار چشم هایش را بست. این بار سمفونی باران در گوشش پیچید. فکر کرد. نمی دانم به چه. شاید به صدای بارانی که مدت ها نشنیده بود. چشم هایش را بازکرد. از صدای باران خبری نبود. هنوز می بارید، اما صدایش را نمی شنید. صدای غول های بزرگ فلزی بود و کار ساختمان نیمه کاره ی نزدیک خانه که حالا شروع شد ه بود. گوشی را از روی میز برداشت. هندزفری را توی گوشش گذاشت. به دیوار تکیه داد. لحظه ای به صفحه ی سیاه گوشی زل زد. صفحه نمایشگر را روشن ...
Click
To Read Full Article