رسالت عشق
اما این روزها، هرچه قدر که سرم از ترس حادثه ها سوت می کشد، فقط از روی عصبانیت، نمره ی انضباط زندگی ام را کم می کنم و کار دیگری از دستم بر نمی آید. این روز ها اتفاق ها بی نظم و ترتیب می افتند و جای ناظم سال های مدرسه ام، خیلی خالی است. هرچه قدر که بزرگ تر می شوم، بیش تر باور می کنم که تلاش کودکی مان بیهوده بود. چه قدر آن روز ها، دوست داشتیم خیلی زود برای خودمان کسی بشویم و اولین شغل مورد علاقه مان هم معلمی بود. دوست داشتیم وقتی معلم شدیم، کم تر به بچه ها مشق بدهیم و کم تر به آن ها بگوییم:«سااااااکت.» نمی دانم چگونه، اما همه چیز برای ما یک ...
Click
To Read Full Article