داستان های شیخ ریاکار : از کرامات مریدکُش تا زنی که در جمع با او سخن گفت
«چخ چخ» (صدای راندن سگ ها ) پس از نماز پرسیدند: چرا، چخ چخ کردی؟ گفت هم اکنون که در بصره هستم مکه را مشاهده کردم که سگی می خواهد داخل مسجدالحرام شود باین وسیله آن سگ را از مسجدالحرام دور کردم!/ شیخی ریاکار که به لباس وعاظ درآمده بود روزی بالای منبر گفت: هر کس می خواهد بهشت بخرد بیاید مردم ازدحام کرده و شروع به خرید کردند. شیخ تمام بهشت را فروخت و تمام شد شخصی آمده گفت: من دیر رسیده ام اموال زیادی هم دارم باید به من هم جایی از بهشت را بفروشید، شیخ گفت: جاها تمام شده مگر جای خودش و جای الاغش، که مانده است. بالاخره شیخ کَرَم کرد و با فروش محل ...
Click
To Read Full Article