خُمرههای شکسته
تازه قد یه دستم بهار دیده بودم. مادرم گفته بود که: خونه ی قشنگی داشتیم، با یه حیاط بزرگ و آجرفرش که یه حوض گردی وسطش بود، برا اینکه حوض تنها نباشه، مادرم چندتا گلدون سُفالی رو پیش اش گذاشته بود. پای دیوارآجریش باغچه ای پُر از گل های مخملی و کنج حیاط چند خُمر فیروزه ای که پُر بودن از خاطره. و ایوان بلندی که با دو بازوی سنگی ش سقف خونه رو تو هوا گرفته بود تا آفتاب تو چشم اتاقها نخوره. وقتی مابچه ها توش می دوویدیم، آجراش پاهامونو قلقلک می داد. چهاراتاق بزرگ داشتیم که پنجره شون رو به حیاط باز می شد و از تو درهای چوبی اونا رو با هم خودی کرده بود ...
Click
To Read Full Article