اسبی در غبار آمد
در نخستین ساعاتی که خبر شهادت شهید محسن فخری زاده را شنیدم، نوشتن یک مثنوی را آغاز کردم: «سواری بر زمین افتاد و اسبی در غبار آمد/ غروب از جاده دردا باز اسبی بی سوار آمد». تا پاسی از شب بیدار بودم و شعر را بازنویسی می کردم./ سوگ و خشم و غم توأمان در من بود. من ایشان را نمی شناختم و روز شهادتشان با ایشان آشنا شدم ولی انگار ایشان و امثال شان، در نسبتی با وجود من شاعر به شهادت می رسند. او برای این شهید شد که من زنده بمانم و خودش در مفهومی معنوی زنده بماند. من باید بنویسم و همسایه من باید بداند که او نگهبان ما در مرز دانش بوده است. باید بداند ...
Click
To Read Full Article