از تنهاییهای تو و حرا
انگار که صبح از خواب بلند شده باشم و ببینم همه چیز تغییر کرده است. نه این که تغییر بی سروصدا و یک باره رسیده باشد. انگار که قبلش به دلم افتاده باشد. انگار زمزمه اش را شنیده باشم. درست مثل بارانی که بامداد به پنجره می زند./ در خواب و بیداری صدایش را می شنوم و به خواب می روم. صبح که بیدار می شوم شهر خیس شده است. هوا نفس کشیده است. تغییر اتفاق افتاده. تغییر وقتی که من خواب بودم، وقتی که حواسم نبود، اتفاق افتاده و من از دیدن یک باره ی آن ذوق می کنم. انگار که چشم باز کرده باشم و به ماجرای انتخاب شدنت رسیده باشم. زمزمه های بعثت را شنیده بودی، ...
Click
To Read Full Article