آگهی تسلیت بی نام
ناصر ملک مطیعی خزیده بود گوشه تنهایی خودش، سال ها بود همان جا به خودش فشار می آورد آلزایمر بگیرد. اما امان از بچه های تخص که می پرسید «آقا فرمون، از جوونی هات بگو»/ از جوانی پدر بزرگ که می پرسیدیم، یک چشمش اشک می شد چشم دیگرش، خودش می گفت آب مروارید است بعد کز می کرد کنج مهتابی خانه و هیچ نمی گفت. این که «از جوانیت بگو» انگار چند سی سی داروی پیری زود رس داشت. پدر بزرگ را یاد جوانی اش می انداخت که زیربازارچه به وقت کوفتن آهن سپری شده بود و حالا کسی زخم دست هایش را مرهم نمی گذاشت و بگوید: «خدا قوت» خبر رسید که ناصر ملک مطیعی هم رفت. انگار این ...
Click
To Read Full Article