آش رشته
با خودش عهد کرده بود تا خودش زنگ نزده، خبری از او نگیرد، ولی امروز دیگر طاقتش طاق شده بود. اذان صبح را که مش حسن سرداد، دیگر خواب به چشمانش نیامد. ساعت هشت که شد، جانمازش را جمع نکرده، با همان چادر گل گلی زد به کوچه. از هرکجا که رد می شد، حجله و پارچه ی سیاه می دید. از ازدحام جمعیت مشخص بود که دفتر بسیج باز شده است. قدم هایش جان گرفت. دم در جوانی تسبیح به دست کار پیرزن را جویا شد. انگار لال شده باشد، حرفی نزد. کسی از داخل برادر یاسر را صدا می زد و مرد برگشت. پیرزن با نگاهی غم زده وارد دفتر شد؛ دفتر که نه، خانه ی خدابیامرز کربلایی غلامحسین ...
Click
To Read Full Article