آدینه با داستان/ مرد خیلی پیر با بالهای خیلی بزرگ
اتفاق های زندگی همیشه همین طوری می افتند. می افتند و می مانند و بی که حرفی بزنند و کاری بکنند می اندازند ات وسط یک ماجرای عجیب و خودشان آن گوشه ی حیاط با چشم های خسته و پیرشان فقط نگاه می کنند./ همه ی زندگی ها بالاخره از یک جایی شروع می شوند، پیش می روند و پیش می روند، یک جاهایی گره هایی می افتد توی شان. گره هایی بزرگ و پیچ در پیچ که هی بیشتر درهم می تنند و تو گویی حالا حالاها خیال باز شدن ندارند. اینجا همان جایی ست که یک نویسنده با اشتیاق به آن نگاه می کند و دست هایش را بلاتشبیه مثل مگسی که روی یک شیرینی مثلا کشمشی نشسته باشد، به هم می ...
Click
To Read Full Article