گلخانوم
کوله ی سفرم را می بندم؛ یک دست لباس راحتی، یک رمان نیمه کاره و یک دفتر یادداشت. کرم ضدآفتاب و گردن بند نقره که یادگار گل خانوم است. بابا می آید توی اتاقم تا دفترچه های بیمه را از کمد دیواری بردارد. آرام می پرسم: «مگه آدم بزرگا هم گم می شن؟»/ شدن خوب است، بالأخره مامان بعد از ۱۰سال کوتاه آمده و نگران گل ای بوده برای آشتی، یا دلش برای مادرش و روستا تنگ شده است. هرچه هست، من هم بالأخره بعد از سال همه سال چه باید به او بگویم. شاید هیچی نگویم و فقط نگاهش کنم. کنم؛ «زندگی بال و پری دارد با وسعت عشق/ پرشی دارد اندازه های مکتوب من و بابا. دایی است ...
Click
To Read Full Article