میلاد نگران است
صبح که میلاد از خواب بیدار شد، هیچ جا را نمی توانست ببیند. با آن قد بلندش هیچ وقت فکر نمی کرد که یک روزی نتواند چیزی ببیند./ جایی سیاه نبود، ولی جایی هم معلوم نبود. نگران شد و همین طور ساعت ها نگران ماند. ساعت ها گذشت، اما خبری نشد. روزها گذشت و باز هم خبری نشد. کار میلاد شده بود گریه. گریه می کرد، چون می خواست دوباره مردم را ببیند. دوباره می خواست دوستش آزادی را ببیند. دل تنگ دوستش شده بود. خیلی می ترسید. بالأخره طاقتش طاق شد. فریاد کشید، اما کسی پاسخش را نداد. باز گریه کرد. بالأخره کمی از آن فضای نابینایی خارج شد. حالا فهمید قضیه از چه ...
Click
To Read Full Article