داستان کودکانه بره ابر سفید
یک بادبادک بود که دنبال دوست می گشت. یک روز توی فیس بوک با یک باد آشنا شد. از آن روز به بعد باهم چت کردند. یک روز گذشت، دو روز گذشت، روز سوم باهم قرار گذاشتند، کنار یک ابر پنبه ای سفید که شکل بره بود یکدیگر را ببینند. بادبادک خیلی خوش حال شد. حمامی رفت. سر و رویی شست. مویی شانه کرد. ابرویی کمان کرد. دستی به گوشواره ها و دنباله هایش کشید و رفت آسمان. کنار بره ابر سفید. بره ابر گوشه ی آسمان واسه خودش می چرید. بادبادک منتظر بود و هی این ور و آن ور را نگاه می کرد. قلبش چنان گرومپ گرومپ می کرد که چند بار بره ابر سفید چپ چپ نگاهش کرد. یک هو صدای ...
Click
To Read Full Article