بهزاد،هنوز می خندد
از مسجد آمده ام بیرون. مثل شبهای جمعه، بعد نماز بیاد همه رفتگان فاتحه و یاسین خوانده ام. یاد بعضی شان راه گلویم را می بندد و خاطره عده ای دیگر،چشمم را خیس می کند./ سوار ماشین که می شوم گوشی ام را نگاه می کنم. یک تماس از دست رفته از فرهاد عشوندی.به خاطر رهایی از متلکهای معمولش که نگوید زنگ زدم و تحویل نگرفتی، شماره اش را میگیرم. با زنگ اول جواب می دهد. عجول تر از همیشه سلام می کند.یک مکث کوتاه و بعد: خبر جدید ندارید؟ چه جای این سوال است؟بند دلم پاره می شود. ادامه می دهد بهزاد کتیرایی... می زنم کنار. سرم را می گذارم روی فرمان ماشین.در سوگ ...