اولین روز کاری
پنجره ی اتاقم را باز می کنم. خنکی صبح به صورتم می خورد. نفس عمیقی می کشم. با صدای کوبیده شدن در اتاق به دیوار سرم را برمی گردانم. زهره در چارچوب ایستاده./ انگشت اشاره ی لاغر و درازش را جلویم سیخ می کند و برای صدمین بار حرف هایش را تکرار می کند: «ببین! اگه دکتری، فقط واسه مردم دکتری. برای من همون داداش کوچیکه ی تنبلِ دست وپا چلفتی هستی که از بد روزگار و شانس داغون من، توی درس نخون که مشق هات رو من برات می نوشتم، باید بشی دکتر، من با کارشناسی ارشد شیمی از بی کاری بشم منشی جناب عالی! خدایا این انصافه؟ ولی دستت درد نکنه که نذاشتی تخصص قبول شه! ...
Click
To Read Full Article