بادبادک نارنجی
مردمی که در ایستگاه اتوبوس به انتظار می نشستند، گاه گاه نگاهشان به بادبادک نارنجی گره می خورد. چند ثانیه سنجاق شدنش را به سیم های برق نگاه می کردند و بعد که اتوبوس می آمد، می رفتند پی کارشان! من اما مسیر همیشگی ام بود. کم کم با بادبادک اخت شدم. نگاهش می کردم و او با دم نارنجی اش، در ذهنم اجازه ی پرواز داشت... من با چشم هایم آبی آسمان را به بادبادک می خوراندم. صبح... ظهر... عصر... زمستان... بهار... تابستان... تا این که یک صبح پاییزی رسید، با آفتاب کم جانش. طبق عادت آمدم کنار ایستگاه اتوبوس، برای بادبادک سواری. خالی بود! تیر چراغ برق شده بود ...
Click
To Read Full Article