قصههای نان و نمک(۴۵)/ چرا اینقدر زورت زیاد است «زندگی» لاکردار!
کنار اتوبان و وسط خاکروبه های ساختمانی این زن و مرد را دیدم که روبروی هم نشسته بودند. لازم نبود خیلی فکر یا دقت کنم، معتاد بودند و کارتن خواب. این تصویر دور آنها بود، از نزدیک چطور؟ اگر زمان روی دور تند می گذاشنم و به عقب برمی گشت به کجا می رسیدم؟ به لحظه ی تولدشان و خبری که قابله به پدر و مادرشان داد که «مشتلق بدید بچه سالمه!»، به کودکی شان، به مدرسه، به روز عروسی شان … به کجا می رسیدم؟ در کنار همه ی چیزهایی که می شود در مورد حال زار این آدم ها، زندگی هولناک، تغذیه بد، سرنگ های مشترک، طرد اجتماعی و تن دادن به تقدیر نوشت، یکی هم «زور زندگی» ...
Click
To Read Full Article