فرزندم را فروختم و به شوهرم نگفتم
«رویا» سن و سالی نداشت اما سختی های زندگی چهره اش را در هم شکسته بود. مدام گریه می کرد و می گفت اشتباه کردم. روی صندلی نشست و جرعه ای آب نوشید. بدون مقدمه لب به سخن گشود: درست هشت سال پیش بود. شوهرم برای امرار معاش از این شهر به آن شهر می رفت. پسر اولم پنج سالش بود. در نبود «سعید» تنهایی ام را پر می کرد و سنگ صبورم بود. در آن شرایط که برای تأمین هزینه های ضروری زندگی و خورد و خوراک پسرمان هم مانده بودیم من دوباره باردار شدم. شوهرم وقتی موضوع را فهمید لبخندی زد و گفت: «نگران نباش. بیشتر کار می کنم. خدا روزی رسان است.» اما من نمی توانستم ...
Click
To Read Full Article