بزرگراهی به سوی غم
مثل بید می لرزید! لباس گرمی هم تنش نبود تا او را از سوز سرما در امان نگهدارد./ یک روسری رنگ و رو رفته روی سرش، کفشی کهنه بدون جوراب، دستان بی دستکش که سوز سرما آن را آزرده بود و همچون زمین خشک ترک برداشته بود، چشمانی از سرما قرمز شده و صورتی کبود از سوز، همه شمایل آن دخترک را شکل داده بود. کنار بزرگراه ایستاده بود و می لرزید، چند دسته گل که تعدادش هم زیاد بود، در آن سوز سرما روی زمین خودنمایی می کرد. شاید آن دخترک در آن سرمای استخوان سوز صبحگاهی به آن گل ها لعنت می فرستاد که ای کاش نبودید! همچون سنوات گذشته، راهی بهشت زهرا شدیم، تا سری به ...
Click
To Read Full Article