برادر دوستم برای رسیدن به نیت های پلید خودش تهدیدم می کرد
فایده ای نداشت ,هیچ کس به حرف و نظرم گوش نمی داد.البته کسی نمی توانست روی حرف پدرم چیزی بگوید./ من به ناچار و با چشمانی گریان با پسر عمه ام ازدواج کردم. یک روز مانده به مراسم عقد کنان از عمویم خواستم با پدر صحبت کند و بگوید من ،پسر عمه ام را دوست ندارم. هیچ وقت یادم نمی رود آنچنان سیلی از پدرم خوردم که خون از دماغم جاری شد .آن روز پدرم که به شدت عصبانی شده بود می گفت اگر یک بار دیگر از این پرت و پلاها بشنوم گلوی تو را می گیرم و خفه ات می کنم. برادر بزرگم نیز کاسه داغ تر از آش شده بود و با تهمت های رکیک می گفت:حتما می خواهی تو را به حال خودت ...
Click
To Read Full Article