آسانسور نجات
ساعت هفت و چهل دقیقه ی صبح است. احتمالاً زنگ مدرسه را زده اند و بچه ها در مراسم صبحگاه اند. مثل همیشه جلوی آسانسور منتظرم./ دیگر سؤال و جواب های آقای ناظم کلیشه ای شده! خدایا اگر امروز امتحان ریاضی مان لغو شود، خیلی چاکرتم! وارد آسانسور می شوم و دکمه ی یک را فشار می دهم. وقتی به مدرسه برسم، اول از همه حساب بردیا را می گذارم کف دستش. پسره ی تمشک! حالا دیگر جمله های فلسفی برایم پیامک می زند: آسانسور روی طبقه ی شش می ماند. دوباره دکمه ی یک را فشار می دهم، اما تکان نمی خورد. دکمه ی دو و سه را می زنم. انگار نه انگار، خدا را هزارمرتبه شکر، گیر ...
Click
To Read Full Article