چشمان منتظر
۲۰ سال پیش، چمدانش را بست، بند کفش هایش را سفت کرد، از زیر قرآن رد شد و رفت تا خاطرات خانه قدیمی و آدم هایش برای همیشه ته ذهنش خاک بخورد؛ خانه ای که روزی خانه بود؛ مثل همه خانه های قدیمی با پنجره چوبی، پرده های گلدار و باریکه نوری که زندگی معصومه خانم و حاج رضا را روشن می کرد./ هرسال شب تاسوعا، وسط مراسم نذری پزان، داغ دل هردوشان تازه می شد. چشمشان بین جمعیت می دوید اما خبری نبود؛ هیچ خبری. معصومه خانم که رفت، حاج رضا کمرش خم شد. مراسم نذری پزان ادامه داشت. همسایه ها دور دیگ را می گرفتند و برای روح معصومه خانم و بازگشت پسر دعا می خواندند. ...
Click
To Read Full Article