روز مبادا...
در این نوشته قصد ندارم از تشکری و خلق و خوی او بگویم. از او گفتن فرصتی فراخ می خواهد و مقصود این کلمات چیز دیگری است. خلاصه اینکه آقای تشکری گاهی که فرصت اقتضا می کرد، از تجربه ها و خاطراتش برایمان می گفت و صمیمانه سفره دلش را برای ما می گشود. یک بار برایمان تعریف می کرد: «من فرمانده بودم و با تعدادی از نیروهایم در محاصره دشمن گیر افتاده بودیم. ذخیره های آب و غذایمان هم ته کشیده بود و به سختی در برابر دشمن مقاومت می کردیم. در چنین وضعیت طاقت فرسایی ناگهان یادم آمد که مقدار زیادی پسته در کوله پشتی ام دارم. ابتدا با ذوق و شوق خواستم به سراغ ...
Click
To Read Full Article